hp
مادرم همیشه میگفت : قلبت که بی نظم زد ، اشکت که بی اختیار سرازیر شد ، شبت که بی خواب گذشت ، روزت که بی شوق آغاز شد ، سینت که بی جا آه کشید ، دلت که بی دلیل گرفت ، امروز تو نیستی مادر، یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم …
بدون که عاشقی …
بدون که دلتنگی …
بدون که نگرانی …
بدون که ناامیدی …
بدون که پُرحسرتی …
بدون که تنهائــــــی …
امّا …
اما من به همه? اون حرفات رسیدم !
ایکاش قبل ِ رفتنت ، چاره? این وقتایی که
برام پیش بینی کردی رو هم میگفتــــــی … !
> عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و
> میخره
> ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
> مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من
> بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
> اینها را هم میشود خورد
> این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره)
عارفی که 30 سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |